دلم پر است از لیلیِ نابابت

 که چوبِ حراج به قصه‎های عاشقانه زده است!

 این چه وضعی هست که درست کرده‎ای. تمامش کن،

 تا فرهاد پشیمان نشده...!

 لااقل تا مجنونِ این لیلی فراوان نشده

 تمامش کن این جاهلانه را...

 تمامش کن... تمام

 :::

 نتیجه‎ی مذاکرات فرهاد و خسرو، جز مرگ شیرین نبود.  اما آغازِ قصه‎ای نو شد، مرگِ فرهاد...



زائری بارانی‎ام،آقا، به دادم می‎رسی؟ 
بی پناهم،خسته‎ام،تنها،به دادم می‎رسی؟

گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگی‎ام 
ضامن چشمان آهوها! به دادم می‎رسی؟

از کبوترها که می‌پرسم نشانم می‎دهند 
گنبد و گلدسته‎هایت را،به دادم می‎رسی؟

ماهی افتاده بر خاکم،لبالب تشنگی 
پهنه‎ی آبی ترین دریا! به دادم می‎رسی؟

ماه نورانی شب های سیاه عمر من !
ماه من،ای ماه من! آیا به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته‎ام 
هشتمین دردانه زهرا! به دادم می‎رسی؟  

باز هم مشهد،مسافرها،هیاهوی حرم 
یک نفر فریاد زد،آقا...به دادم می‌رسی؟

http://tafrihazad.ir/wp-content/uploads/2014/08/1452786.jpg

 

بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش می‎کند

 و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...

 بعضی از عشق‎ها عشق‎ست

 و بعضی عشق‎ها فقط حال و هوای عاشقی می‎دهند...

 اما من

 از عشق‎هایی خوشم می‎آید که درام هستند

 آن عشق‎هایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین می‎رود

 و آدم آن را با پوست وگوشتش درک می‎کند...

 آن عشق‎هایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه

 و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق می‎کند...

 از آن عشق‎هایی که انسانیت را به رخ می‎کشد...



من وفا را، گریه‎ها را، خنده‎ها را، دوست دارم

 من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم

.

 لحظه‎های شادمانه، گریه‎های کودکانه

 لیلی و مجنون و شیرین، قصه‎ها را دوست دارم

.

 هوای نابِ بهاری، شهر باران، یادگاری

 آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم

.

 باز باران باترانه، چکه‎های سقفِ خانه

 زوزه‎ی بادِ شبانه، این صدا را دوست دارم

.

 من غذاهای محلی، چرب و چیلی، پختِ بی‎بی

 دورِ سفره، ابتدا را، انتها را دوست دارم

.

 من صداهای شبانه، هیولای کودکانه

 سایه‎های پشتِ شیشه، اژدها را دوست دارم

.

 شعرهای کودکی را، خوردنِ قایمکی را

 دوست دارم، از همه دنیا رها را دوست دارم

.

 ردّپای عاشقی را من نشانِ تو ببینم

 مهر پیشانی جدا، این ردّپا را دوست دارم

.

 گر کسی چشمِ تورا دید، شد گدای بی‎نوایی

 نازِ شستش، هم شما را هم گدا را دوست دارم

.

 این همه را دوست دارم، چون همه از تو ببینم

 تار و پودم یادِ تو، من این نما را دوست دارم

.

 من هوای آسمان را با تو خواهم داشت، وگر نه

 گورِ باباهای آنها، من شما را دوست دارم

.

 بی ترانه، با زبانِ بی زبانی، کودکانه

 من خدا را، من خدا را، من خدا را دوست دارم

.

 در هوای دلبری‎ات، نه بمانم نه بمیرم

 زندگی بادا باد، من این کُما را دوست دارم

 

 

به چه می‎خندی تو؟

 سنگِ خودم را، من به سینه نزنم!

 پس زِ چه دلگیرم؟!

 نه من آن بالایم

 نه به کابوسیِ خود می‎خندم

 اما،

 بالا بینم

 که خودت را انگار

 دستِ بالا دانی!

 به چه می‎خندی تو؟

 .

 خواهی دید

 ناگاه

 که یک آه،

 یک آن تورا

 از ضمیرت

 ناخودآگاه

 این خود را به هم می‎ریزد

 یادت نرود،

 گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد...*

.

 به چه می‎خندی تو؟!

.