مـهم نیس چـقـد هزینه کـنـی..
وقتـی می خـوای کـودکـی رو خوشـحـال کنـی...
گـرفتـن هدیه هر چـن کوچیـک واسشون دنیاس...
هـرکـسی مـی تونه در هـر زمانـی پـدر و مـادر باشه بـرای اونـی کـه ندارتشون...
قاصدکی روی سنگ فرش خیابان در انتظار یک دست ؛یک فوت...
این همه رهگذر ....
کسی پیامی ندارد برای مخاطبی ؟؟!!
از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب میگفت:
- رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!
- دست خالی؟ پَ اون باتوم چیه؟
- باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟
-همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز
برادرم
گاهی اوقات بهشت دوست دارد زیر پای تو هم باشد!
.
گاهی...
.
مثلا، زمانی که جای نشستن در خانهات و حظ بردن از سرمای کولر،
با زبانِ روزه زیرِ تابشِ آفتاب، پا به پای متربیها، فوتبال میکنی! تا مبادا متربیهایت روز را بدون برنامه سپری کرده باشند! +
.
مثلا جای اینکه خستگی روزه داری در تابستان را بهانه کنی و در جواب هر سوالی بگویی؛ روزهام! خود را وقفِ شهری میکنی که حتی وقتت را هم ندارد!
.
مثلا جای اینکه در خانه بنشینی و مادرت برایت افطاری حاضر کند، و سرِ سفره چندین بار قربان صدقهات برود و بگوید: "بخور پسرم...بخور که پوست و استخوان شدی..."، افطار را در خیابانها میل کنی تا مبادا کارها روی زمین بماند!
.
مثلا جای اینکه بعداز افطار پای تلویزیون لم دهی و شبکههایش را بالا و پایین کنی تا خدایی ناکرده سریالی از دستت بپرد، خود را مقید به کارهای دیگری کنی که به مزاجِ خیلیها منطقی نیست!!!!
کارهایی که باعث میشود بهشت هم بخواهد زیرِ پای تو باشد...
.
آری
.
گاهی اوقات بهشت دوست دارد زیر پای تو هم باشد!
.
مثلا آن روزهایی که آنقــــدر درگیرِ برپایی مراسم شبهای قـدر میشوی که یادت میرود چند ساعت از اذانِ مغرب گذشته و هنوز افطاریات را نخوردهای!
و چه زیباست این گذرِ زمان دراین هنگام! زمانی که غذای افطار و سحرت یکی میشود!
.
میدانم! گاهی خیلی سخت میگذرد رفیق. خیلی سخت. سختتر از گشنگی و تشنگیِ روزه داری. سختتر از کنایههای فک و فامیل و اطرافیان! سختتر از شلوار... نه، سختتر از شلوارکهای دختران شَهرت! اصلا سختتر از دختران شهرت که وقتی از کنارشان میگذری، طوری نگاهت میکنند که با تک تکِ سلولهای بدنت حس میکنی چگونه جای حق با باطل عوض شده است!
میدانم سخت است...
میدانم گاهی احتیاج به استراحت داری!
اما، الآن شهر به تو بیشتر احتیاج دارد...
هنوز هم هستند خرمشهرهایی که نیاز به آزاد شدن دارند!

بگذار قدمهایشان تند باشد! ولش!
تا فردا صبح هم بگویی، بــاز گمان میکنند که با
گامهای تند وبلند، زودتر به او میرسند!
و آنقدر مشغولِ رسیدن میشوند که یادشان میرود
که خدا میخواست در طولِ مسیر همراهشان باشد!
کافیست!
وقتی دیگران مشغولِ به خدا رسیدن هستند، تو مشغولِ با خدا رسیدن باش!

یک لحظاتی هست که دوست داری با هرچه غیراز انسان
خلوت کنی! دلت میخواهد هیچ انسانی دور و برت نباشد!
لحظاتی که خودت هم دلیلش را نمیدانی. اما میدانی که
باید اینگونه باشی. لحظاتی که تمام فکرت میشود فکر نکردن به روزمرگیها.

گاهی باید خود را رها کرد... رهای رها...
رها کرد تا برود. برود از اینجا. برود به هرجا که دلش میخواهد. مهم نیست به کجا! همهمان میدانیم که جای بدی نمیرود. گاهی اینگونه نیاز است! وقتی که "خود" تهی میشود از هرچه ماندن و پر میشود از هرچه رفتن... نباید جلویش را گرفت! بگذار اندکی خوش باشد... بگذار با خودش خلوت کند.
رهایش کن.
خیالت تخت! زمین گرد است و تمنایی برای بازگشتش نیست! این کفتر، جلدِ همین خانهست! جای دیگری ندارد که برود.
به قرارِ بیقراریِ چشمانت قسم... انشای زندگی گاهی دلش خوش است به همین "رهایی"
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
رها بودن همیشه به محبوس نبودن نیست! گاهی در بند بودن... عینِ رهاییست!
من از آن روز که در بندِ توام آزادم...
چشمهای من و تو
روزگاریست غریبانه به هم می نگرند
سایه ها ، خوشبختند
نه به افسون نگاهی دل می سپارند و نه به دوست عبث می نگرند
سایه ها بی قلبند ، کینه ها در دلشان راهی نیست
عشق من و عشق تو
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد.رفتن و رده پای ان
و ادم هایی را می دید که به سنگ و ستون به در و دیوار دل می بندند.جغد اما می دانست که سنگها ترک می خورند
ستون ها فرو می ریزند درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.او بارها تاج های شکسته غرور های تکه پاره شده را لا به لای خاک روبه های قصر دنیا دیده بود او همیشه اوازهایی درباره ی دنیا و ناپایداریش می خواند و فکر می کرد شاید پرده ی ضخیم دل ادمها با این اواز ها کمی بلرزد.
روزی کبوتری از ان حوالی رد میشد اواز جغد را که شنید گفت:بهتر است سکوت کنی و اواز نخوانی.
ادمها اوازت را دوست ندارند غمگینشان می کنی دوستت ندارند و می گویند بد یمنی و بد شگون و جز خبر بد چیزی نداری
قلب جغد پیر شکست و دیگر اواز نخواند...
سکوت دو اسمان را افسرده کرد انوقت خدا به جغد گفت:اواز خوان کنگره های خاکی من پس چرا دیگر نمی خوانی؟دل اسمانم گرفته است.جغد گفت:خدایا!ادمهایت مرا و اوازهایم را دوست ندارند خدا گفت:اواز های تو بوی دل کندن می دهد و ادمها عاشق دل بستنند
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ .تو مرغ تماشا و اندیشه ای و انکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمی بندد.دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.اما تو بخوان و همیشه بخوان که اواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ!
جغد به خاطر خدا باز هم در کنگره های دنیا می خواند و انکس که می فهمد می داند اواز او پیغام خداست که می گوید:((انچه نپاید دلبستگی نشاید!))
.
و مغزی که عمری برای تو تپیده
دیگر فرق قلب با قلم را نمیداند!
فقط برای لحظهای غفلت! به خودم آوردی...
تا بفهمم بی تو کلیام که اجزایم
شروع کرده به تجزیه...
و اشعارم
نه مرثیه...
نه تعزیه...
و افکارم
شده گیرپاژِ دستانم...
که شعر شعر از تو فاصله گرفته و حالا...
همهاش شده نثر... که حتی نمیتواند مسجع باشد!
:::
تنها دلم خوش بود به اشعار درونِ چمدان
و حالا
مثلِ آوراهها
در ایستگاه راهآهن
بلیط به دست
به دنبالِ چمدانِ افکارم
که نمیدانم
به دستِ چه غیر از تویی امانت دادم!
میترسم
میترسم بانو...
که اشعارم به دستِ نامحرمان بیفتد
.
کاش هیچوقت دستانت را ول نکرده بودم!
اینجا بی تو... همه یک جوری شدهاند!
مرا به قطارها راه نمیدهند!
بلیط را که به هرکس نشان میدهم، میگوید:
این را دیگر از کجا آوردهای؟!
.
عجیـــب است
این ریل شکستههایی که هیچ از مصیر نمیدانند!
آخر این چه ایستگاهیست
که هیـــــچ کدام از ریلهایش
به تـو... نمیرسد؟!
چقدر سخته وقتی که یک کار ناحقی رو می بینی نتونی بگی!
چقدر سخته وقتی که یک بی عدالتی رو با چشمانت می بینی نتونی بگی!
واقعا چرا نمیشه گفت؟
جوابش یک کلمه است رفاقت!!!
البته رفاقتی که فقط تو انجامش میدی و طرف مقابل هیچ رفاقتی با تو نداره و فقط تو رو به چشم یک رقیب نگاه می کنه نه دوست و رفیق!!
حالا واقعا باید چکار کرد؟؟؟؟
چرا این نَه را نمیفهمند سردار؟؟؟
چرا نمیفهمند که سردار، نه میسازد... نه میبازد؟!
چرا نمیفهمند سردار؟
چرا نمیفهمند که نه باید سر به سر سردار گذاشت
و نه سرش را برداشت؟!
وآنگاه که سرت را برداشتند، سرّش دودمانشان را فنا داد!
و آنها باز هم نفهمیدند!
نفهمیدند
که سرِّ تو
چگونه سر به سرِ خودسرانِ سرسپرده گذاشت!
خیرهسرانی که هنوز هم باور ندارند
که رشت از خونِ غیرتِ توست!
گویی همچنان منتظرِ یک "نَه"ی دیگرند...
بو ی محرم می آید،
کاش سهراب اینگونه میگفت :آب را گل نکنید ،شاید از دور علمدار حسین مشک طفلان بر دوش زخم وخون براندام رسد ،تاکه از این آب روان پرکند مشک تهی ،ببرد جرعه آبی ،برساند به حرم ،تا علی اصغر بی شیر رباب ،نفسش تازه شود ،وبخوابد آرام ،
آب را گل نکنید .
سلام برلب عطشانت یا حسین(ع)
انسانها بازیگر خوبی نیستند.
نمیتوانند آدم بودن را نقش بازی کنند!
با گذر زمان،
زود خودشان را لو میدهند
و گاهی از زمان هم پیشی میگیرند!!!
خیلی زود هم فریب میخورند.
.
تجربه دارم که میگویم.
مدتی است خودم را بینشان جا کردهام! خوب میشناسمشان!
و آنها هنوز هم مرا نشناختهاند!!!
.
بین خودمان بماند!!!!
قربانی کردنِ اسماعیل، امتحانی بود که جوابش
بریده نشدنِ رگیست که خدا در آن جریان دارد...
نَحنُ أَقرَبُ الیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید...
هرزگاهی پیش میآید که احساسم، حسابی حالم را میگیرد...
امانم را میبرد
دراین مواقع باید کسی... چیزی... باشد تا حالم را تسکین دهد، اما...
حس روی حس... نه تنها که تسکین نمیشود، آتشش داغتر هم میشود
و منِ این احوال
فلزی را میمانم که به درون کورهای بردهاند ومن فریاد میزنم:
- بس کن... دیگر طاقت ندارم
و آهنگر هیزم را بیشتر میکند!
من، فریادم را بلندتر میکنم! دست و پا میزنم...
چگونه بفهمم که به چه دلیل آهنگر مرا در کوره میاندازد! مدام با پتکش محکم میزند تا ورزم دهد!
چطور درک کنم که مرا میتراشد تا ناخالصیهایم را از من برهاند!
من بیخبرم
نادانم
ازینکه، در پسِ این نرم شدن، سرسختی و برندگی نهفته است...!*
:::::::
این حس، برایم چون آبِ خشکیست که سخت از گلویم پایین میرود
من و این حس... هیچکس مرا نمیفهمد
من، این حس را نمیفهمم...
خستهام از این احساس
بس که نادانم...!
تو ببخش آهنگر
.
...
*خدایا، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن تا درهایی را که به سویم میگشایی، ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم.
دلم پر است از لیلیِ نابابت
که چوبِ حراج به قصههای عاشقانه زده است!
این چه وضعی هست که درست کردهای. تمامش کن،
تا فرهاد پشیمان نشده...!
لااقل تا مجنونِ این لیلی فراوان نشده
تمامش کن این جاهلانه را...
تمامش کن... تمام
:::
نتیجهی مذاکرات فرهاد و خسرو، جز مرگ شیرین نبود. اما آغازِ قصهای نو شد، مرگِ فرهاد...
زائری بارانیام،آقا، به دادم میرسی؟
بی پناهم،خستهام،تنها،به دادم میرسی؟
گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگیام
ضامن چشمان آهوها! به دادم میرسی؟
از کبوترها که میپرسم نشانم میدهند
گنبد و گلدستههایت را،به دادم میرسی؟
ماهی افتاده بر خاکم،لبالب تشنگی
پهنهی آبی ترین دریا! به دادم میرسی؟
ماه نورانی شب های سیاه عمر من !
ماه من،ای ماه من! آیا به دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بستهام
هشتمین دردانه زهرا! به دادم میرسی؟
باز هم مشهد،مسافرها،هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد،آقا...به دادم میرسی؟
بعضی از چیزها، آدم را عاشقِ خودش میکند
و بعضی چیز ها آدم را عاشقِ دیگری...
بعضی از عشقها عشقست
و بعضی عشقها فقط حال و هوای عاشقی میدهند...
اما من
از عشقهایی خوشم میآید که درام هستند
آن عشقهایی که مثلِ آبِ خشک از گلوی آدم پایین میرود
و آدم آن را با پوست وگوشتش درک میکند...
آن عشقهایی که اگر پایین نرود، دیگران را خفه
و اگر پایین برود، دیگران را هم عاشق میکند...
از آن عشقهایی که انسانیت را به رخ میکشد...

من وفا را، گریهها را، خندهها را، دوست دارم
من تبِ کوچِ پرنده در هوا را دوست دارم
.
لحظههای شادمانه، گریههای کودکانه
لیلی و مجنون و شیرین، قصهها را دوست دارم
.
هوای نابِ بهاری، شهر باران، یادگاری
آسمانش، ابرهایش، این هوا را دوست دارم
.
باز باران باترانه، چکههای سقفِ خانه
زوزهی بادِ شبانه، این صدا را دوست دارم
.
من غذاهای محلی، چرب و چیلی، پختِ بیبی
دورِ سفره، ابتدا را، انتها را دوست دارم
.
من صداهای شبانه، هیولای کودکانه
سایههای پشتِ شیشه، اژدها را دوست دارم
.
شعرهای کودکی را، خوردنِ قایمکی را
دوست دارم، از همه دنیا رها را دوست دارم
.
ردّپای عاشقی را من نشانِ تو ببینم
مهر پیشانی جدا، این ردّپا را دوست دارم
.
گر کسی چشمِ تورا دید، شد گدای بینوایی
نازِ شستش، هم شما را هم گدا را دوست دارم
.
این همه را دوست دارم، چون همه از تو ببینم
تار و پودم یادِ تو، من این نما را دوست دارم
.
من هوای آسمان را با تو خواهم داشت، وگر نه
گورِ باباهای آنها، من شما را دوست دارم
.
بی ترانه، با زبانِ بی زبانی، کودکانه
من خدا را، من خدا را، من خدا را دوست دارم
.
در هوای دلبریات، نه بمانم نه بمیرم
زندگی بادا باد، من این کُما را دوست دارم

به چه میخندی تو؟
سنگِ خودم را، من به سینه نزنم!
پس زِ چه دلگیرم؟!
نه من آن بالایم
نه به کابوسیِ خود میخندم
اما،
بالا بینم
که خودت را انگار
دستِ بالا دانی!
به چه میخندی تو؟
.
خواهی دید
ناگاه
که یک آه،
یک آن تورا
از ضمیرت
ناخودآگاه
این خود را به هم میریزد
یادت نرود،
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد...*
.
به چه میخندی تو؟!
.
یک بدی بزرگی که بعضیها دارند، این است که دائما میخواهند برتری خود را به دیگران ثابت کنند
و آن را به رخ دیگران بکشانند، وبدتر از آن به زور به دیگری بفهمانند که تو در این مورد از من پایینتری
و ... که میتوان این را از نوعِ بارزِ چشم و هم چشمی دانست. این که حسرت را در دیگران برانگیخته
کند و خودش به خودش افتخار.
اصلا به عقیدهِ من این خصلت کمی تا اندکی در خیلی از ماها هم وجود دارد.
این که طرف یک گوشیِ فلان مدل و فلان قیمتی خریده است و هرجا میرود بحثِ بازارِ موبایل و سخت
افزار را پیش میکشد. که فلانی فلان گوشی را دارد و این ضعفها را دارد و ...
یا کل کل های بینِ طرفدارانِ دوتیم. خُب خیلی از ماها هرکدام طرفدارِ یک تیم هستیم. یا قرمز یا آبی،
یا سفید یا آبی اناری... چه دلیل دارد درونِ یک جمع تا فهمیدیم فلانی پرسپولیسی است پرتاب شویم
سمتش!!!! این که ما استقلالیها اینطوری و شما آنطوری!!! اینکه ما فلان مدال را داریم و شما ندارید...
ما فلان تعداد برد را داریم و شما کمتر!!!! و بدتر از آن به تمسخر و تخریبِ تیم حریف دست بزنیم.
اصلا اینهایی که میگوییم درست... اما با این حرفها چه چیزی را میخواهیم ثابت کنیم؟ اگر قضیه اثبات
است، خب چه نیازی است به دیگری اثبات کنیم؟ آیا با این حرفها آن شخص از طرفداری از تیمِ محبوبِ
خود دست برمیدارد؟ چیزی غیراز این است که ما بهتریم و شما از ما پایینتر؟ این همان به رخ کشید
نیست؟ این چشم و هم چشمیاش است که نفوذ میکند در دلِ تفکر مدیرعاملِ تیمها...
این داروی کاذبی بیش نیست برای تسکین تفکر غربیها... که مردم را به سمتِ هیجانی کاذب ببرند.
اینکه کاری کنند تا مردم خودشان با خودشان مشغول شوند و خودشان در خفاء به کارهای خود برسند.
این ویروسِ چشم و هم چشمیِ بد، هر روز همزمان با بیشتر شدن، رنگ عوض میکند. دیگر از بحثِ مادیات
پیشی گرفته است. دیگر فقط مثالش خانمها نیستند. تا جایی که درشخصیترین مسائلِ زندگیِ افراد نفوذ
میکند. دیگر از دکوراسیون منزل و مسافرت و مدل ماشین و مو و ... فراتر میرود!!! تا آنجا که مرد وقتی با
همسرش به بیرون از منزل میرود، ازینکه میبیند زنش حسابی به خودش رسیده و خود را بَزک کرده است
و زیباتر از همسرانِ دوست و رفیق و آشنایان به چشم میآید، به خود میبالد.
حال باز این به نظرم بهتر است از سبکِ دیگرش. سبکی که کم کم دارد همه گیر میشود. سبکی که آمارِ
ازدواج را به ارزشِ ریال و طلاق را به یورو نسبت داده است. سبکی که یکی از معیارهای انتخاب همسر شده
است. و اینجا مجالِ بیانش نیست.
::::
+ هرچه هستید، خود را همانگونه قبول داشته باشید.
+تا قبل از ازدواج، مدام به دیگران بگویید که از همسرِ آیندهتان هیچ انتظار خاصی ندارید.
+کسانی که میخواهند برتریِ خود را به رخِ دیگران بکشند، چه نوع کمبودی دارند؟ البته همین بس که کمبود دارند!

جادهای را دیدم
آن سرش ناپیدا !
که داغ را به دلِ آنهایی میگذارد
که با وجودِ این مسیر
هنوز هم اندر خمِ یک کوچهاند
و نمیدانند که عشق هم
برای خودش یک حریمی دارد...
:::
حریم یعنی این
همین جاده
که چشمها را خیره میکند
از بس که بیانتهاست
حلالترین جادهی عشق...
...
.
بیست سال، جمعهی بی تو گذرانم آقا
من از این عادتِ تکراریِ خود خسته شدم
.
نگرانم
.
نگرانم
.
نگران
.
نگرانِ خودِ بیخود شدهی من آقا
تو همانی که نبودت را توهم زدهام...
.
این همه اهلِ قلم
.
نقشِ قلم
.
رقصِ قلم...!
.
شعر و سهراب و غزل، حافظ و سعدی به کجا؟
من ازین دردِ فراق و غمِ هجران، مُشوش شدهام
.
بیست سال جمعهی بی تو گذرانم آقا
من از این عادتِ تکراریِ خود خسته شدم...
تو پرواز در اورست را به من آموختی
که این چنین هیمالیا را به دورِ خود میچرخانم
.
و لازمهی اینگونه چرخشی
ملزومش
آموختنِ پرواز در ارتفاعاتِ دلیست
که ایمانش، هوای چنگ هر عقابی را به خود ندیدهاست...
.
ومن سرخوش ازین که
آرزوی عقابها را اینچنین به چالش کشیدهام
.
و اینگونه
زندگی به من آموخت معنی زنده بودن را؛
.
پروازِ گنجشک، در آسمانِ عقابها...
:ا:ا:ا:
هنوز هم که هنوز... یک دل خوشی برایم مانده است
اینکه هرروز به دورِ تو پر میزنم...


مهمانی خوبی بود کاش او هم بگوید"مهمان خوبی بود"
عیدتون مبارک