چشمهای من و تو
روزگاریست غریبانه به هم می نگرند
سایه ها ، خوشبختند
نه به افسون نگاهی دل می سپارند و نه به دوست عبث می نگرند
سایه ها بی قلبند ، کینه ها در دلشان راهی نیست
عشق من و عشق تو
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد.رفتن و رده پای ان
و ادم هایی را می دید که به سنگ و ستون به در و دیوار دل می بندند.جغد اما می دانست که سنگها ترک می خورند
ستون ها فرو می ریزند درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.او بارها تاج های شکسته غرور های تکه پاره شده را لا به لای خاک روبه های قصر دنیا دیده بود او همیشه اوازهایی درباره ی دنیا و ناپایداریش می خواند و فکر می کرد شاید پرده ی ضخیم دل ادمها با این اواز ها کمی بلرزد.
روزی کبوتری از ان حوالی رد میشد اواز جغد را که شنید گفت:بهتر است سکوت کنی و اواز نخوانی.
ادمها اوازت را دوست ندارند غمگینشان می کنی دوستت ندارند و می گویند بد یمنی و بد شگون و جز خبر بد چیزی نداری
قلب جغد پیر شکست و دیگر اواز نخواند...
سکوت دو اسمان را افسرده کرد انوقت خدا به جغد گفت:اواز خوان کنگره های خاکی من پس چرا دیگر نمی خوانی؟دل اسمانم گرفته است.جغد گفت:خدایا!ادمهایت مرا و اوازهایم را دوست ندارند خدا گفت:اواز های تو بوی دل کندن می دهد و ادمها عاشق دل بستنند
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ .تو مرغ تماشا و اندیشه ای و انکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمی بندد.دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.اما تو بخوان و همیشه بخوان که اواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ!
جغد به خاطر خدا باز هم در کنگره های دنیا می خواند و انکس که می فهمد می داند اواز او پیغام خداست که می گوید:((انچه نپاید دلبستگی نشاید!))