پلیس ضد جلیقه


 

از وقتی که شده بود کنار دستِ سروان، سر شب به سر شب می‌گفت:

 - رِییس؟ پس چیشد اون همه حرف! چیه آخه! باز دست خالی بریم گشت!

 - دست خالی؟ پَ اون باتوم  چیه؟

 - باتوم؟ به خیالتون باتوم اسلحس؟

 -همینکه من اسلحه دارم کافیه. کاریت نباشه سرباز

 - خب رییس! اگه خدایی نکرده برا شما اتفاقی بیفته...

 - زبونتو گاز بگیر!

 - منظورم اینه که اگه توی عملیات تیر تموم کردی، باتوم سرشون پرت کنم؟  لااقل یه اسپری‌ای شوکری گازِ اشک آوری چیزی همرا منم باشه! میگن بچه‌های این محل خیلی دست به تیزیشون خوبه!

 - نترس! چاقوهای اینا دسته نداره

 - ولی رییس؟

 - گفتم کاریت نباشه سرباز!

 - خب لااقل بسپر یه جلیقه ضد گلوله بهم بدن! اصن بدون جلیقه خیلی ضایس!

 - جلیقه؟ خیال کردی چیکاره حسنی؟ خودمم هنو جلیقه تنم نیس! یادت نره! تو فقط یه سربازی! اتفاقی هم افتاد، میمونی عقب! آسه میری آسه میای

 - ولی رییس؟

.

هر بار که سرباز  میگفت رییس، سروان بادی در گلو می‌انداخت و ابروهایش را درهم می‌کشید! همچین بدش هم نمی‌آمد از رییس رییس شنیدن‌هایش!

.

  چهارشنبه- ساعت 01:18 بامداد

.

پنج شش‌تا از این اراذل محل باز هم بساط کرده‌اند وسط خیابان! سروان با حالت تمسخری به سرباز گفت:

 - باز این بچه فوفولا اینجا بساط کردن.

 - رییس میخوای منم باهاتون بیام؟

 - کاریت نباشه. گفتم که! چاقوی اینا دسته نداره

سروان همراه با پیاده شدن از ماشین، متعجب شد! اینبار برخلاف قبل با دیدن ماشین گشت، جول وپلاسشان را جمع نکردند!

هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که یکی از جوانان اراذل با گفتن: " بچه‌ها عمو اومد " مشخص شد که منتظر سروان بودند!

سروان برای اینکه جلو سربازش کم نیاورد، با صدای بمی گفت:

 - به خیالتون اینجا تکزاسه؟

 - به خیالت تو هم پلیس تکزاسی؟

این را که شنید، بقیه اراذل همراه با نیشخندی سری به نشان تأسف برای سروان تکان دادند!

سروان که حسابی یکه خورده بود، چهره‌اش را درهم کشید و  نزدیک آن جوان رفت. مچش را گرفت و دستبندش را بیرون آورد و گفت:

 - ولی بازداشتگاهای ما عینهو بازداشتگاهای تکزاسه!

بلافاصله بعد این جمله جوان اسپری‌اش را بیرون آورد ودر چشم سروان خالی کرد!

سرباز که از درون ماشین تماشاگر صحنه بود، باتومش را برداشت و از ماشین پیاده شد! هنوز دو قدمی برنداشته بود که یک نفر با تیزی‌اش از پشت دخلِ سرباز را در آورد!

سردسته‌‌شان صدای اسبی در آورد و شروع کردند به فرار!

سروان که چهره‌ی خونی و زوار درفته‌ی سرباز را دید، به هر مصیبتی که شد سرپا ایستاد! اسلحه‌اش را در آورد و با چشمانِ اشک آلودش یکی از اراذل را نشانه گرفت!

پس از شلیکش، یکی از جوان‌ها نقش زمین شد! با حالت متکبری رو به سرباز  گفت:

 - سردستشونو زدم!

هنوز این جمله سروان در گلویش خشک نشده بود، که سردسته اراذل روی پاهایش ایستاد و فریاد زد:

 - ها ها ها ها جلیقه داشتم...!

.

:::::::::::::::::::::::::::::::

پی.نوشت:

+ خیلی وقت بود اینجا داستان ماستانی ننوشته بودم! اصن دلم تنگ شده بود! این دلتنگی هم چیز عجیبیه‎ها! مگر اینکه این دلتنگی بخواد منو توی این اوضاع پای وبلاگ بکشونه!

+ این داستانم فقط یه داستانه:)) زاده‌ی خیالِ خیال‌انگیزِ نویسنده‌ی خیالباف!

+ درسته که آزادی بیان و آزادی پس از بیان خوبه، ولی  تصویر این پست کاملا تزیینیه و پلیس‌های ما اصلا همگی خوب و پاک و خدمتگزار هستند!!!

 


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    mace می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1394/6/13/5 و 1:05 دقیقه ارسال شده.

    [Comment_Content]

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: